عزیزم، الان داشتم سه دقیقه صبر میکردم که ساعت رند شه و بشینم شیمی آلی بخونم، که خواستم دوباره شانسم رو امتحان کنم و ببینم بالاخره میتونم بنویسم یا نه.
تابستون خوبی نبود. اصلیترین دلایلش هم درگیریهای روحی، وسواسهای واقعا حوصلهسربر و درگیریهای معمول بودن در کنار والدین بود. ولی حقیقتا نمیتونم ناشکر باشم، چون خوش گذشت، و چون پر بود.
برای مثال، کاملاااا به موقع و همگام با دیگر انسانها فیلمهای Marvel رو دیدم. و تازه دیشب Endgame تموم شد. فکر دیدنش از اونجا رفت توی ذهنم که پاییز پارسال، با مریم توی شیرینی فرانسه بودم، و داشتم میگفتم بهش که واقعا فک نمیکنم از فیلمهای ابرقهرمانی خوشم بیاد و مریم قانعم کرد که به هر حال امتحانش کنم. دی Iron Man 1 رو دیدم، و بعد به سد Hulk خوردم و دیدم شاید من از یه نابغه پولدار خوشم بیاد، ولی هییییچ راهی نداره که از یه غول سبز خنگ خشمگین خوشم بیاد، و در نتیجه ندیدم، تا وقتی که Endgame اومد. اون موقع دیدم که خوشبختانه کل مجموعه آبرومندانه تموم شده و در نتیحه باز هم خواستم ببینم. وسواسم اجازه نمیداد بر خلاف ترتیبی که توی سایت مرجعم گفته بود ببینم، یا یکی رو حذف کنم. و اینجا با یکی از نمونههایی که وسواس میتونه مفید واقع بشه، مواجه شدم. Hulk رو دیدم و دوسش داشتم !! و بعدش دیگه پذیرفتم که علیرغم وجود جین فاستر و چیزای کاملااااا احمقانهای، مثه این که انسانها در کهکشانها اون طرف تر انگلیسی حرف میزنند و این که توی این فیلمها داره خسارتهایی به دنیا وارد میشه که ذهن فقیر ایرانی من هر لحظه از شدت ترس خسارات مالی به سکته نزدیک میشه، باز هم من دوست دارم ادامه بدم.
به طور کلی عزیزم، تابستان واقعا احمقانه و جالبی بود. مثلا من دارم تایپ ده انگشتی یاد میگیرم، که به نظر میاد بلندی انگشتام دقیقا هیچ فایدهای نداره و همچنان برام بینهایت سخت و تمرینهاش واقعا استرسآوره. با کوئوت شاهکش آشنا شدم، که یکی از فرخندهترین وقایع تابستونم بود و مقدار واقعا زیادی تحقیقات عجیب کردم، در مورد چیزایی مثه این که چرا شکر مضره (مضراتش زیاده ولی چیزی که عمیقا واسم جالب بود، اینه که شکر باعث افت و خیز سریع قند خون میشه و به خاطر همین در نهایت به خستگی و چاقی منجر میشه، برای صبحانه اصلا و ابدا نباید شیرکاکائو و کیک بخورید، هر چند فک میکنم فقط من و پگاه همچین کار احمقانهای میکردیم)، چرا پشهها فقط عدهی خاصی رو میگزند (به خاطر یه سری تجمعات باکتریاییه که بعضیا روی پوستشون دارند)، چرا بدنمون رو میخارونیم (چون گیرندههای درد و فشار هم ترکیب میشه و پیام خارش گم میشه توی مغر)، چرا گریه میکنیم وقتی ناراحتیم (حوصله ندارم این رو توضیح بدم)، و چرا میل جنسی داریم (که گوگل کلا نفهمید دارم چی میگم) و هزارتا چیز دیگه که اونا حوصلهسربرند احتمالا.
در نهایت، پیشرفت واقعا بزرگی کردم. بالاخره تونستم مواد قندی نخورم، درست درس بخونم، روابط اجتماعی داشته باشم و حتی یه تور طبیعتگردی هم رفتم :)) که خیلی سخت بود، چون از اون موقع من یه مزاحمی پیدا کردم که به طرز عجیبی یه پیرزنه (یپ، در نهایت واسه اولین بار در زندگیم یه نفر رو بلاک کردم) و مهمتر از همه اینا، یه گردنبند کوارتز هدیه گرفتم. و این آرزو به قدری توی من عمیق بود که یه چیزی از کوارتز داشته باشم، که حتی نمیدونستم وجود داره.
در نهایت، من باید این پست رو همینجاها حدودا تموم کنم تا به موقع به ساعت رند بعدی برسم که شیمی آلی بخونم.
درباره این سایت